کد مطلب:292428 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:190

حکایت سی و هفتم: نجم اسود

و همچنین در آنجا فرموده: شیخ شمس الدین محمّد بن قارون (كه در حكایت قبلی ذكرش آمد) گفته است كه مردی در روستای دقوسا كه یكی از روستاهای كنار نهر فرات است، زندگی می كرد. نام آن مرد نجم و لقبش اسود بود و اهل خیر و صلاح بود و او زن صالحه و پرهیزكاری داشت كه نامش فاطمه بود او نیز از افراد خیّر و صالح بود و دارای یك پسر و یك دختر بود. اسم پسر علی بود و اسم دختر زینب بود و آن مرد و زن هر دو نابینا شدند و مدّتی بر این حالت و حادثه ناگوار بودند و این در سال 712 بود. در یكی از شبها زن شنید كه گوینده ای گفت: «خداوند بلند مرتبه كوری را از تو بر طرف كرده، بلند شو و به شوهر خود ابوعلی خدمت كن و در خدمت كردن به او كوتاهی نكن.» زن گفت: آنگاه من چشم باز كردم و دیدم خانه پر از نور است. فهمیدم كه او حضرت صاحب الزّمان(ع) است.